حس شبایی که راستین پیشمونه یا ما خونهش هستیم یا سه تایی شام بیرونیم رو با هیچی، هیچ مهمونیِ شلوغ و دورهمیای عوض نمیکنم. حالا که رفته ال ای دلم واسش بیشتر از هر وقتی تنگ شده. وقتی از عزیزام دور میشم تازه میفهمم هزار بار دیگه هم که دور بشیم بازم قرار نیست این دور شدنها برام عادی بشن. و میفهمم هر بار که من میرم اونا چه حسی دارن و چقدر سخته دیدنِ رفتنِ آدمای نزدیکِ زندگیت؛ حتیٰ موقت و کوتاه. وقتی گفت داره برای یه مدت میره ال ای، از ترسِ اینکه ساقدوش اصلی عرفان(!) به مراسم نرسه گفتم یعنی چی؟ تا کِی؟ داری انتقام میگیری ازم؟ خندید ولی من یادِ شب سال نوی پارسال ولم نمیکرد که وقتی توی خونهٔ ستون مرمری جلوی عرفانِ به ظاهر بیخیال بهش گفتم دارم برمیگردم و بلیتمو گرفتم صورتش چجوری شد و حرفای عجیبی که اون شب بهم زد و خدافظیش! ..شاید من از اون خونهٔ بالای لواسانیِ راستین با پنجرههای قشنگش خیلی خاطره داشته باشم و عجیبترین و خاصترینش هم واسه شب تولدِ ۲۷ سالگیش باشه و اون پسری که توی حیاط گیرم انداخت و آخرِ شب دیدم توی اون اتاق کنارِ تخت افتاده بود و اون روزا غریبهترین و ترسناکترین بود برام و این روزا نزدیکترین بهم، ولی حالا که دیگه اونجا نمیریم بازم حسم عوض نشده چون بالاخره باید عادت کنم به اینکه چشمام رو ببندم و خونههایی که دوست دارم و باهاشون خاطره دارم رو ترک کنم. مثلِ خونهٔ موحد دانش که خاطراتشو لگدمال کردم، مثلِ خونهٔ آفتاب، مثلِ خونهٔ مقصودبیک، مثلِ خونهٔ اسکات، مثلِ خونهٔ بروک، و مثلِ خونهٔ ستون مرمری که عرفان میگه قرار نیست توش زندگی کنیم و منو میبره طبقهٔ nم اون برجی که نزدیکِ خونهٔ مامانه و خونهای که دو سال پیش خریده بود رو نشونم میده و نمیدونم چرا منِ عجیبِ ای 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 101 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 4:43