125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین ..

ساخت وبلاگ
حس شبایی که راستین پیشمونه یا ما خونه‌ش هستیم یا سه تایی شام بیرونیم رو با هیچی، هیچ مهمونیِ شلوغ و دورهمی‌ای عوض نمی‌کنم. حالا که رفته ال ای دلم واسش بیشتر از هر وقتی تنگ شده. وقتی از عزیزام دور می‌شم تازه می‌فهمم هزار بار دیگه هم که دور بشیم بازم قرار نیست این دور شدن‌ها برام عادی بشن. و می‌فهمم هر بار که من می‌رم اونا چه حسی دارن و چقدر سخته دیدنِ رفتنِ آدمای نزدیکِ زندگیت؛ حتیٰ موقت و کوتاه. وقتی گفت داره برای یه مدت میره ال ای، از ترسِ اینکه ساقدوش اصلی عرفان(!) به مراسم نرسه گفتم یعنی چی؟ تا کِی؟ داری انتقام می‌گیری ازم؟ خندید ولی من یادِ شب سال نوی پارسال ولم نمی‌کرد که وقتی توی خونهٔ ستون مرمری جلوی عرفانِ به ظاهر بیخیال بهش گفتم دارم برمی‌گردم و بلیتمو گرفتم صورتش چجوری شد و حرفای عجیبی که اون شب بهم زد و خدافظیش! ..شاید من از اون خونهٔ بالای لواسانیِ راستین با پنجره‌های قشنگش خیلی خاطره داشته باشم و عجیب‌ترین و خاص‌ترینش هم واسه شب تولدِ ۲۷ سالگیش باشه و اون پسری که توی حیاط گیرم انداخت و آخرِ شب دیدم توی اون اتاق کنارِ تخت افتاده بود و اون روزا غریبه‌ترین و ترسناک‌ترین بود برام و این روزا نزدیک‌ترین بهم، ولی حالا که دیگه اونجا نمی‌ریم بازم حسم عوض نشده چون بالاخره باید عادت کنم به اینکه چشمام رو ببندم و خونه‌هایی که دوست دارم و باهاشون خاطره دارم رو ترک کنم. مثلِ خونهٔ موحد دانش که خاطراتشو لگدمال کردم، مثلِ خونهٔ آفتاب، مثلِ خونهٔ مقصودبیک، مثلِ خونهٔ اسکات، مثلِ خونهٔ بروک، و مثلِ خونهٔ ستون مرمری که عرفان میگه قرار نیست توش زندگی کنیم و منو می‌بره طبقهٔ nم اون برجی که نزدیکِ خونهٔ مامانه و خونه‌ای که دو سال پیش خریده بود رو نشونم میده و نمی‌دونم چرا منِ عجیبِ ای 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 101 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 4:43

کریسمس یک هفته ایران بودی و خیلی کم دیدمت. وقتی رفتی بازم دلم برات تنگ شده بود و استرسِ اینو داشتم که دوباره کِی می‌تونی بیای و کنارم باشی این روزا رو! توی چنین حالتی از دلتنگی، چی لذت‌بخش‌تر و قشنگ‌تر از اینه که درِ خونهٔ پدری رو باز کنم و تو رو توی خونه ببینم؟ می‌دونم اینکه توی تمامِ این سال‌ها می‌تونستم هروقتی که دلم می‌خواد به صدات گوش بدم خوشبختیِ منه .. خوشبختیمه که دارمت، اینکه هم‌خونمی و همیشه بودی واسم. تنها کسی بودم که توی بچگیامون هروقت ازت می‌خواستم برام پیانو می‌زدی. اولین نفر منو نشوندی پشتِ پیانو و بهم یاد دادی وقتی فقط چهار سالم بود. بزرگ شدیم و بهم جرئت دادی بخونم، بهم یاد دادی بخونم و از صدام نترسم. اون چند ماهِ لندن .. انگار اونجا ازت یه آدمِ دیگه‌ای ساخت. بزرگتر شدیم و تو رفتی و من اومدم اینجا! هر بار که اومدی ایران، وقتی میومدی خونه و دست می‌زدی به پیانو، کلِ خونه مثلِ سالای بچگی توی بروک، جادو می‌شد با آهنگات. صدات ..! اوایلِ ایران اومدنم یعنی اون وقتایی که هنوز دبیرستان می‌رفتم و خیلی هم دلتنگ می‌شدم، تا میومدی و می‌دیدمت جوری از گردنت آویزون می‌شدم که تا خودم نمی‌خواستم هیچی نمی‌تونست جدام کنه ازت. بزرگتر شدیم و قد کشیدم و فاصلهٔ قدّم باهات دیگه خیلی کم شد. ۳۰ سالگی رو رد کردی. بازم اومدی ولی دیرتر .. دیگه زود به زود نمیومدی و وقتی هم میومدی ایران اگر نگارت هم باهات بود، می‌رفتین خونهٔ خودت. گاهی سر می‌زدی، گاهی شام میومدین، با دعوت .. گاهی تنها خودت ولی ترجیحاً وقتی فقط من ایران بودم و مجبور نبودی تنها با کسی چشم توی چشم بشی. .. خیلی وقته دیگه از گردنت آویزون نمی‌شم و کنارت که وایمیسم با پاشنهٔ هفت سانتی تقریباً شونه به شونه‌ت و چشم توی چشم باهاتم، ام 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .....
ما را در سایت 125. حتی خورشید نمیده این حسو به رمین .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : pavements بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 4:43